زندگی مرینت💗 p 2💗

کاربر بلاگیکس کاربر بلاگیکس کاربر بلاگیکس · 1402/06/31 22:34 · خواندن 2 دقیقه

سلوم ✨

میدونم امروز دو پارت دارم میدم 😅

ولی بدم که نیست نه ؟:) خب برو ادامه 💝

_______________

جولیکا: سلام 😊 مرینت: سلام جولیکا جان بفرما تو. کاگامی: سلام سلام بفرما تو. لوکام اومد: سلام خواهر جان. جولیکا: سلام به همگی ، نه مرسی نمیخوام بیام تو ، میخوام یه فروشنده جدید رو بهتون معرفی کنم 😊همگی شوکه شده بودن 🤯بعد یهو یه خانم با کت قرمز و موهای قهوه ای ( میدونید کیو میگم ؟🤦🏻‍♀️)اومد تو 🤯- سلام سلام ، اینجا همون فروشگاه هست ؟ جولیکا: بله همینجاس. - وای چه قدر خوشگل و بزرگه 😍😍بعد با لوکا دست داد و گفت: از آشنایی با شما خوشوقتم. میخوام فروشنده اینجا بشم.. - بله بله بیاید دفتر من 🤗 هنن؟ منو کاگامی داشتیم هیمنجوری همون نگاه میکردیم...😬😬😬 بعد لایلا اومد بیرون و اره الان عضوی از فروشنده ها بود 🤦🏻‍♀️ل: خوب سلام من لایلام و شما ؟ کاگامی هم با نفرت بهش دست داد و گفت: بله منم همینطور اسمم کاگامیه 😒 - و شما ؟ م : اممم منن ؟ یعنی چیزه ام من مرینتم خوشبختم:) - منم 🤗 لوکا: خوب همگی برین سر کارتون لطفاً! داره کم کم وقت ناهار میشه. پس الان تنها فرصتیه که مشتری ها بیان آخه ما بعدش نیستیم مغازه به احتمال زیاد شلوغ میشه. - چشم. و واقعا هم شد و منو کاگامی خسته شده بودیم اما لایلا همش نشسته بود فقط با مشتری ها دوست میشد تا اینکه بره قیمت بده و تو قسمت لباسا هم یکی از لباسا افتاد زمین و اره دیکه قشنگ گن٫٫٫٫٫٫٫د زد تو لباس 😐آخرم برای ناهار خانوم خانوما زودتر رفت 😡خیلی ناراحت بودم که اون اومده تو جمع ما. کاگامی هم برام تعریف کرده یه زمانی باهم همکلاسی بودن و واقعا دختر بدی بوده اما درواقع اصن کاگامیو یادش نمیاد و کاگامی هم نمیخواست یادآوری کنه که همکلاسی بودن 😐 😒😒

&&&&&&&&&&&&&

خوب عزیزدلم 🤗

این پارت تمامید 💗 مرسی که لایک میکنید ☺️

بای ✨