کتاب زندگی ✨ P1

Adi 🍡 Adi 🍡 Adi 🍡 · 1402/06/30 19:44 · خواندن 2 دقیقه

سلام پارت ۱ داستانم اوردم براتون 😍

بریم که ببینیم ❤️

لایک و کامنت یادتون نره 💐😘

 

مرینت : اینم کیکی که سفارش داده بودید .😊

مشتری : خیلی ممنونم .

مرینت: خواهش می کنم ، بازم تشریف بیارید.👋🏻

کیفم و گوشیم رو برداشتم ، رفتم بیرون و در مغازه رو قفل کردم 🔒

سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه 🚘

در خونه رو باز کردم و رفتم تو 🚪

خونم خیلی نا مرتب بود ، ولی اصلأ حال تمیز کردن نداشتم . برای همین لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم 🛏️

گوشیمو برداشتم و رفتم توش 📱

که یهو آلیا زنگ زد . جواب دادم : ) - مرینت + آلیا 

- الو ؟

+ سلام مرینت 👋🏻

- سلام 

+ ببینم حالت خوبه ؟ بد موقع که زنگ نزدم ؟ یکم بی حال به نظر میرسی

- نه فقط یکم خستم ..... کاری داشتی ؟

+ آره خب نینو یه مهمونی گرفته و از من دعوت کرده و گفته مرینتم اگه دوست داشت بیاد ، منم گفتم ، تو عاشق مهمونیی پس حتماً میای 😅

- نمی دونم .... مهمونی چه روز و چه ساعتی ؟

+ دوشنبه ساعت ۹ مهمونی شروع میشه تا ساعت ۲ شب 

یکم فکر کردم ... امروز شنبست و ۲ روز وقت دارم ، و کارم هم که ساعت ۶ تموم میشه . 

- آره میام 

+ خوبه پس دوشنبه بیام دنبالت ؟

- نه خودم میام 

+ باشه هر جور راحتی ... من کار دارم باید برم خدافظ 👋🏻

- خدافظ 👋🏻

قطع کردم . از رو تخت بلند شدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت 🛏️

خیلی گشنم بود و برای همین رفتم سمت آشپزخونه 🚶🏻‍♀️

نودل درست کردم خوردم 🍜

تلویزیون رو روشن کردم و فیلم دیدم 📺

وسطای فیلم بود که حس کردم چشمام داره بسته می شه و ...... 😴

 

 

خب اینم از پارت ۱ 😄

چطور بود ؟ 

لایک و کامنت فراموش نشه ❤️👋🏻