کتاب زندگی ✨ P1
سلام پارت ۱ داستانم اوردم براتون 😍
بریم که ببینیم ❤️
لایک و کامنت یادتون نره 💐😘
مرینت : اینم کیکی که سفارش داده بودید .😊
مشتری : خیلی ممنونم .
مرینت: خواهش می کنم ، بازم تشریف بیارید.👋🏻
کیفم و گوشیم رو برداشتم ، رفتم بیرون و در مغازه رو قفل کردم 🔒
سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه 🚘
در خونه رو باز کردم و رفتم تو 🚪
خونم خیلی نا مرتب بود ، ولی اصلأ حال تمیز کردن نداشتم . برای همین لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم 🛏️
گوشیمو برداشتم و رفتم توش 📱
که یهو آلیا زنگ زد . جواب دادم : ) - مرینت + آلیا
- الو ؟
+ سلام مرینت 👋🏻
- سلام
+ ببینم حالت خوبه ؟ بد موقع که زنگ نزدم ؟ یکم بی حال به نظر میرسی
- نه فقط یکم خستم ..... کاری داشتی ؟
+ آره خب نینو یه مهمونی گرفته و از من دعوت کرده و گفته مرینتم اگه دوست داشت بیاد ، منم گفتم ، تو عاشق مهمونیی پس حتماً میای 😅
- نمی دونم .... مهمونی چه روز و چه ساعتی ؟
+ دوشنبه ساعت ۹ مهمونی شروع میشه تا ساعت ۲ شب
یکم فکر کردم ... امروز شنبست و ۲ روز وقت دارم ، و کارم هم که ساعت ۶ تموم میشه .
- آره میام
+ خوبه پس دوشنبه بیام دنبالت ؟
- نه خودم میام
+ باشه هر جور راحتی ... من کار دارم باید برم خدافظ 👋🏻
- خدافظ 👋🏻
قطع کردم . از رو تخت بلند شدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت 🛏️
خیلی گشنم بود و برای همین رفتم سمت آشپزخونه 🚶🏻♀️
نودل درست کردم خوردم 🍜
تلویزیون رو روشن کردم و فیلم دیدم 📺
وسطای فیلم بود که حس کردم چشمام داره بسته می شه و ...... 😴
خب اینم از پارت ۱ 😄
چطور بود ؟
لایک و کامنت فراموش نشه ❤️👋🏻